.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۶→
رفت هتل و اتاق گرفت وتا آخرین روزم همون جا موند...بعداز دو روز،تازه تو فرودگاه هم دیگه رو دیدیم!...اما ارسلان خیلی باهام سرد بود!صلا باهام حرف نزد...رفتارش،عصبانیم کرد...نمی دونم چرا ولی به جای اینکه به ارسلان حق بدم و درکش کنم،از رفتارش عصبانی ودلخور شدم!من فهمیده بودم که ارسلان علاقه ای به شقایق نداره وتمام حرفای شقایق دروغ بوده اما...لجبازیم گل کرده بود!اشتباه کردم...ولی از اونجا به بعد دیگه خوشبختی ارسلانو خط زدم!فقط به شقایقو پارسا فکر کردم...نمی دونم بایداسمش وچی بذارم...دیوونگی؟لجبازی؟بی معرفتی؟... نمی دونم...دلیلش هرچی که بود،من اشتباه کردم!
از فرودگاه که بیرون زدیم،واسه یه قرار کاری مهم که غیرمنتظره پیش اومده بود،رفتیم شرکت...ارسلان از شقایق خواست که باهامون بیاد.چون بعداز اون قرار،می خواست باهاش بره دفتر ثبت اسناد...پول جور کرده بود ومی خواست سهمش و بخره!!!...و وقتی اونا داشتن می رفتن،به صورت اتفاقی تو همه چیزو دیدی...پارسام اومد وشروع کردبه چرت وپرت گفتن وکاری کرد تا تو فکر کنی ارسلان بهت خیانت کرده ورفته دنبال شقایق!
درصورتیکه ارسلان بیچاره حتی روحشم خبر دار نبود!!!...این شد که طبق نقشه پارسا و شقایق برای توسو تفاهم پیش اومد...
خدا می دونه اون نقشه لعنتی کار من نبود...شقایقو پارسا اون کارو کردن!...من اونقدر عوضی نیستم که اونجوری با احساسات کسی بازی کنم...باورکن دیانا...کار من نبود!...من فقط سکوت کردم و مانع پیش رفتن نقشه شقایقو پارسا نشدم...واین اشتباه بزرگم بود!
وقتی تو از پارسا جدا شدی،بدون اینکه بدونی اون تعقیبت کرد...تا جایی که آدرس خونه اتون و هم ازحفظ شد!واون آدرس یه جایی به دردش خورد...
بلاخره اون روز لعنتی تموم شد و ارسلان سهم شقایقو خرید،همه رفتیم خونه پارسا...البته ارسلان وبه زور بردیم!!!از دست من یکی که خیلی شکار بود،از شقایقم که متنفر بود واز پارسام دل خوشی نداشت...
اما کسی که مجبورش کرد متین بود...پارسا به متین گفت که از اتفاقات پیش اومده پشیمونه ومی خواد بایه شام خودمونی معذرت خواهی کنه تا همه دشمنی ها رو بریزیم دور!...متین بیچاره ام غافل از همه جا،ارسلان ومجبور کرد که همه باهم(به همراه شقایق!)به خونه پارسا بریم...
آخر مهمونی بود که شقایق به تو زنگ زد وشروع کردبه حرف زدن باهات...دقیقا زمانی که هممون می خواستیم بریم و منتظر شقایق بودیم!ولی مگه تلفنش وتموم می شد؟...ارسلان که تو کل روز کلافه بود و حوصله منتظر موندن نداشت،طاقت نیاورد ورفت تواتاق صداش کرد...و بازهم یه سو تفاهم دیگه!...می دونم که تو باشنیدن حرف ارسلان با خودت یه سری فکر دیگه کردی ولی حقیقت همین بود...ارسلان بیچاره نمی دونست تک تک
کارهاوحرف هاش،برای تو یه سو تفاهم ایجاد می کنه!
بعداز اون روز...دیگه نقشه شقایقو پارسا نبود که شمارو از هم دور می کرد...تو بودی!خودت نخواستی ارسلان وببینی،خودت ازش فرار کردی،وخودت رفتی...تو رفتی اما نفهمیدی با رفتنت چی به سر ارسلان اومد!...
از فرودگاه که بیرون زدیم،واسه یه قرار کاری مهم که غیرمنتظره پیش اومده بود،رفتیم شرکت...ارسلان از شقایق خواست که باهامون بیاد.چون بعداز اون قرار،می خواست باهاش بره دفتر ثبت اسناد...پول جور کرده بود ومی خواست سهمش و بخره!!!...و وقتی اونا داشتن می رفتن،به صورت اتفاقی تو همه چیزو دیدی...پارسام اومد وشروع کردبه چرت وپرت گفتن وکاری کرد تا تو فکر کنی ارسلان بهت خیانت کرده ورفته دنبال شقایق!
درصورتیکه ارسلان بیچاره حتی روحشم خبر دار نبود!!!...این شد که طبق نقشه پارسا و شقایق برای توسو تفاهم پیش اومد...
خدا می دونه اون نقشه لعنتی کار من نبود...شقایقو پارسا اون کارو کردن!...من اونقدر عوضی نیستم که اونجوری با احساسات کسی بازی کنم...باورکن دیانا...کار من نبود!...من فقط سکوت کردم و مانع پیش رفتن نقشه شقایقو پارسا نشدم...واین اشتباه بزرگم بود!
وقتی تو از پارسا جدا شدی،بدون اینکه بدونی اون تعقیبت کرد...تا جایی که آدرس خونه اتون و هم ازحفظ شد!واون آدرس یه جایی به دردش خورد...
بلاخره اون روز لعنتی تموم شد و ارسلان سهم شقایقو خرید،همه رفتیم خونه پارسا...البته ارسلان وبه زور بردیم!!!از دست من یکی که خیلی شکار بود،از شقایقم که متنفر بود واز پارسام دل خوشی نداشت...
اما کسی که مجبورش کرد متین بود...پارسا به متین گفت که از اتفاقات پیش اومده پشیمونه ومی خواد بایه شام خودمونی معذرت خواهی کنه تا همه دشمنی ها رو بریزیم دور!...متین بیچاره ام غافل از همه جا،ارسلان ومجبور کرد که همه باهم(به همراه شقایق!)به خونه پارسا بریم...
آخر مهمونی بود که شقایق به تو زنگ زد وشروع کردبه حرف زدن باهات...دقیقا زمانی که هممون می خواستیم بریم و منتظر شقایق بودیم!ولی مگه تلفنش وتموم می شد؟...ارسلان که تو کل روز کلافه بود و حوصله منتظر موندن نداشت،طاقت نیاورد ورفت تواتاق صداش کرد...و بازهم یه سو تفاهم دیگه!...می دونم که تو باشنیدن حرف ارسلان با خودت یه سری فکر دیگه کردی ولی حقیقت همین بود...ارسلان بیچاره نمی دونست تک تک
کارهاوحرف هاش،برای تو یه سو تفاهم ایجاد می کنه!
بعداز اون روز...دیگه نقشه شقایقو پارسا نبود که شمارو از هم دور می کرد...تو بودی!خودت نخواستی ارسلان وببینی،خودت ازش فرار کردی،وخودت رفتی...تو رفتی اما نفهمیدی با رفتنت چی به سر ارسلان اومد!...
۷.۶k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.